از آدم ها دلگیرم...
آدمها چه موجودات دلگیری هستند...
وقتی سوزنشان را نخ میکنی
تا برایت دروغ ببافند ...
چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی
و هیچ کس با خنده های تو
به عقده هایش پی نبرد
از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد ِ تو
مو شکافی میکنند
و بد هایشان را در جیب های لباس هایی که
دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند
پنهان میکنند
از اینکه ژست یک کشیش را می گیرند وقتی هوای اعتراف داری
و درد هایت را که می شنوند
خیالشان راحت می شود هنوز می توانند کمی خودشان را از تو
کشیش تر ببینند
از آدم ها دلگیرم
که گرم می بوسند و دعوت می کنند
سرد دست می دهند و به چمدانت نگاه می کنند...
دلت...
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد
تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری...
دلم گرفته است...
همین را هم میخوانند و باز خودشان را
آن مسافر آخر قصه حساب میکنند...!!!